یادم میاد دوران سربازی جلوی دفتر فرمانده هنگ ایستاده بودم اول صف واسه جور کردن یه بهونه و گرفتن مرخصی
یکی از بچه ها اومد کنار من سلام و علیک کرد و تا در اتاق فرمانده باز شد و گماشته گفت نفر بعدی سریع گفت نوبته منه و به طرز اسف باری رفت داخل.
بعدشم که اومد بیرون گفت شرمنده .
همون موقع هم یه چیزی آزارم می داد. اینکه چرا جلوش رو نگرفتی . چرا حالش رو نگرفتی
همون موقع هم چیزی منو می ترسوند. مهدی مواظب باش!
خیلی طول نکشید تا چوب این رو بخورم.
خداوندا عجب آدم هایی آفریدی . متاسفم که روی چه کسایی حساب کردی.
چی داری بگی ؟.
به کیا میگی خلیفه ا...؟
آدم هایی که طاقت حق رو ندارند و به سادگی در جانبداری گوی بی انصافی را می ربایند.
چقدر انسان رو پست آفریدی.
آدم های واقعی همونایی که ترسویند همونایی که رعایت خویشاوندان را بر رعایت خدا ارجح می دانند.
آدم هایی که به یک چشم به هم زدن همه خوبی ها رو از یاد می برند. و پیوسته برای تصمیم زشتشان و یا جانبداری از بستگان دلیل می تراشند و خود را قانع می کنند.
تو به من بدهکاری . به اندازه تمام نفهمی هایم . به اندازه تمام عشق ورزیدن هایم .
چرا که نگفته بودی به هنگام واقعه خستگی تمام از خود گذشتگی هام رو به تنم میدوزی
دیگه نمی تونی منو از جهنمت بترسونی و میدونی که نمی ترسم.
دیگه مسوولیت اعمال من با توست ، با تو و اون آدم های واقعی عوضیت.